اعتصاب غذای نمادین در بوداپست برای همبستگی با یاران دربندمان – دوشنبه یازدهم مرداد

2010/08/03

اگر حوصله ی خواندنِ همه ی مطلب را ندارید، فقط موارد هشتم و نهم و دهم را بخوانید

اول

ساعت ده و ربع می رسم جلوی سفارت. هفت مقوای آ چهار را که رویشان با ماژیک مشکی و به انگلیسی نوشته ام «بوداپست، اعتصاب غذا در همبستگی با زندانیان سیاسی ایران، دوم آگوست، ده صبح تا نُه شب» روی زمین می چسبانم. دو پوستر رنگی را که دیشب ب. برایم فرستاده است بین مقواها قرار می دهم. حالا نشسته ام روی نیمکتی که درست جلوی سفارت قرار دارد. مقاله هایی را که پرینت گرفته ام که در این یازده ساعت بخوانم از کیفم بیرون می آورم. پشت سرم دو تا بنز مشکی با شماره ی سیاسی است. سایه ی چند درخت افتاده روی نیمکت. فاصله ام با درب اصلی سفارت پنج متر است.

دوم

یک مرد جوان. بیست ساله می زند. ایرانی است. می خواهد وارد سفارت شود که من را می بیند. آرام به طرفم می آید. در نگاهش کنجکاوی هست. نگرانی هم هست. سلام می کند. سلام می کنم. می پرسد: «چه خبره؟» می گویم: «شانزده زندانی سیاسی در ایران اعتصاب غذا کردند. اومدم با اون ها اعلام همبستگی کنم.» پوسترها را نگاه می کند. ادامه می دهم: «امروز و فردا ایرانی ها در پاریس و کلن و برلین و شهرهای دیگر اروپا جلوی سفارتِ ایران و …» جمله ام را تمام نمی کنم. انگار نگرانیِ مرد جوان با هر کلمه ی من زیادتر می شود. مرد جوان راحت نیست. می پرسم: «دانشجویی؟» می گوید: «آره. قراره که به زودی بشم.» چهره اش آرام تر می شود. سن اش را می پرسم. هجده ساله است. می گویم: «پس تازه آمده ای بوداپست.» سر تکان می دهد. پای رفتن دارد. می گویم موفق باشی. چیزی زیر لب می گوید و می رود. نمی شنوم.

سوم

صدای دو مرد از پشت سرم می آید. بوی خوبِ اَفتِرشِیوشان را از چند متری می شنوم. من را می بینند. اولی به پهلوی دومی می زند: «نه بابا مث این که این جا هم هستند.» وارد سفارت می شوند. چند دقیقه می گذرد. آفتاب دارد کم کم از پشت درخت های مشرف به نیمکت بالا می آید. آن دو مردِ جوان بیرون می آیند. نگاهمان لحظه ای گره می خورد. مجبور می شوند بایستند و پوسترهای روی زمین را تماشا کنند. چند ثانیه می گذرد. سؤال نمی کنند. من سرخود توضیح می دهم. باز حرفی نمی زنند. انگار واژه هایم برایشان غریب است. حسی در نگاهشان نیست. سکوت برمی گردد. می پرسم: «کارِتون توی سفارت راه افتاد؟» همان طور که زمین را نگاه می کنند، سرشان را آرام به نشانه ی انکار تکان می دهند. نمی گذارند سؤال دیگری بپرسم. یکیشان بی هوا می گوید: «ما دیگه بریم.»

چهارم

دو مرد مجارستانی. با دقت روی زمین را می خوانند. آن که تپل تر است و موهای کوتاه تری دارد می خندد. به انگلیسی می پرسد: «تو الآن مثلن اعتصاب غذا کردی؟ تو که فقط یه وعده ناهارت رو نمی خوری!» می خندم. راست می گوید. می گویم اعتراض نمادین است و در بعضی شهرهای اروپا برگزار می شود. می گوید: «ولی تعداد زندانی های پس از انتخابات خیلی بیشتر از این شانزده نفره.» ذوق می کنم که در مورد وضعیت ایران می داند. ادامه می دهد: «کارت خوبه واسه اطلاع رسانی! ما هم ماهِ دیگه داریم میریم ایران واسه تجارت!» می گویم: «سفر خوش!» می خندند. اولین کسانی هستند که نگاهشان فرار نمی کند.

پنجم

غرق خواندن هستم. داخل سفارت را دارند تعمیر می کنند. هر از چند گاهی کسی چکش می زند. صدایی می گوید: «سلام». سرم را بلند می کنم. مردِ ته ریش داری است با صورتِ بیضی شکل و چشم های درشت مشکی. گمان می کنم از کارکنان سفارت باشد. شلوار پارچه ای به پا دارد و پیراهن اش را توی شلوار گذاشته. پاسخ سلام اش را می دهم. اسامی اعتصاب کنندگان را یکی یکی می خواند. می پرسم: «شما داخل سفارت کار می کنید؟» می خندد. دانشجوی فنی بوداپست است. یک سال است آمده این جا. می پرسد: «می توانم چند تا عکس بگیرم؟» می گویم: «نیکی و پرسش؟» از دوربین به دست گرفتن اش پیداست که عکاسی را دوست دارد. آن ها که عکاسی را دوست دارند معمولن زندگی را هم دوست دارند. عکس هایی را که گرفته است با لذت نگاه می کند. با خنده می پرسم: «از خودم عکس نمی گیری؟» انگار منتظر اجازه ی من بوده باشد. دوربین را بالاتر می آورد. می پرسم: «فیس بوک عضو هستی عکس هایت را برایم بفرستی؟» چه می شود؟ نمی دانم. یکهو انگار آدمِ دیگری است. همان نگرانیِ چشمان ایرانی های قبلی داخل چشمانش می دود. کمی تأمل می کند. می گوید «نه.» می دانم راست نمی گوید. دیگر آرام نیست. درختِ پشت نیمکت را نگاه می کند. می خواهد برود. ایمیلم را می دهم. مشتاقِ دانستن اش نیست. خداحافظی می کنم. نگاهم نمی کند. می اندیشم. استبداد با ما چه کرده است؟

ششم

آفتاب همه ی نیمکت را پوشانده است. مجبور هستم جای ام را عوض کنم. حالا درست تکیه داده ام به دیوارِ سفارت. رو به نیمکت. چند درخت جلوی آفتاب را گرفته اند. یک دوچرخه سوار مجاری رد می شود. واژه ی درشت ترِ «اعتصاب غذا» را می بیند. برمی گردد. موهای جوگندمی دارد که از پشت، بسته است. چند دقیقه زمین را نگاه می کند. پشتش به من است. به انگلیسی می گویم شما دومین مجاری هستید که امروز آن پوسترها را دقیق خوانده است. صورتش را می بینم. لبخند می زند. می گوید به خاطر اتفاقی که برای زندانیان افتاده «عمیقن متأسف» است. ملیت ام را می پرسد. می گویم ایرانی هستم. تعجب می کند. می پرسد: «خطرناک نیست این کار رو جلوی سفارت می کنی؟» می گویم این جا دنیای آزادتری است؛ نیست؟ می خواهد بیشتر درباره ی زندانی ها بداند. چند دقیقه از اتفاق هایی که برای زندانیان افتاده حرف می زنم. دوباره می گوید: «عمیقن متأسفم.» صدایش مخملی است. می پرسد که آیا کاری از دستش ساخته است. می گویم: «همین که این قدر مهربان هستید که ایستادید و آن پوسترها را خواندید و با من صحبت کردید آرامش بخش بود.» از دانشگاه و رشته ی تحصیلی ام می پرسد. می گویم فلان جا فلان رشته. چهره اش می شکفد. کسی را در دانشگاه من می شناسد. می گوید فرزندانش همبازیِ فرزندانِ رئیس انجمن فارغ التحصیلان دانشگاهِ من هستند. می خواهد برود. چیزی یادش می آید. برمی گردد. آهسته می پرسد: «راستی … این زندانی ها … هیچ کدام … فرزند هم دارند؟» آفتاب دوباره از لای درخت ها روی پوستم می خورد.

هفتم

پلیسِ زن از دور می آید. کلاه و باتوم اش از این جا معلوم است. تصور می کنم سفارتی ها زنگ زده باشند. جمله هایی را که باید بگویم یک بار در ذهن مرور می کنم. صدای بی سیم اش را از چند متری می شنوم. سرعتش را کم می کند. عینک آفتابی زده است. نمی توانم چشم هایش را ببینم. سرم را پایین می اندازم. جلوی من می رسد. کفش های نظامی اش را می بینم. توقف نمی کند. چند قدم دور می شود. سرم را بلند می کنم. دوربینِ نصب شده بالای دربِ سفارت مستقیم روی صورتم است.

هشتم

ساعت ندارم. اما آفتابی که دوباره پشت درخت قایم شده می گوید که حول و حوش شش است. تکیه داده ام به دیوارِ سفارت و پاهایم را دراز کرده ام. دست چپ ام نوار سبز پسته ای است و پیراهنم سبزِ درخت سرو. سفیر و راننده اش از ساختمان بیرون می آیند. همان طور که دراز کشیده ام نگاهشان می کنم. سفیر می گوید: «خسته نباشی جوون! از صبح تا حالا قُرُق کردی اینجا رو!» چیزی نمی گویم. می خواهم سایه ی نگاهم را روی خودش حس کند. سروقت پوسترها می رود. می پرسد: «داستان چیه؟» می گویم آن جا نوشته است که شانزده زندانی زندانِ اوین اعتصاب غذا کرده اند. می خندد. خنده اش آزارم می دهد. می گوید: «این حرف ها رو باور نکن. ما هم یه زمانی دانشجوی دانشگاه تهران بودیم. می دونیم چی به چیه.» نگاهش می کنم. وقتی رئیس اش ایران را آزادترین کشورِ دنیا می داند از سفیر ممکلت چه انتظاری هست؟ می گوید: «مشکل خانواده رو باید درون خانواده حل کرد. از کِی تا حالا دیدی که یه زن و شوهری که دعواشون میشه برن خونه ی همسایه شکایت کنند؟» یاد نمازجمعه ی 29 خرداد می افتم. در دل می گویم از کِی تا حالا درون یک خانواده به کسی تجاوز می شود؟ از کِی تا حالا درون یک خانواده شکنجه می کنند؟ پیش خودم فکر می کنم که فمینیست ها چه قدر خوب ریشه ها ی استبداد را در خانواده ی پدرسالار جسته اند که مرد به خاطر رفتارهایش به جایی پاسخگو نیست. ادامه می دهد: «نکنه فکر کردی آمریکا و اروپا دلشون برای ماها سوخته؟» می گویم: «من آمریکایی و اروپایی نیستم. من یک شهروند ایرانی ام و اعتراض دارم.» انگار حرفم قلقلک اش داده باشد. می گوید: «این خیلی خوبه که احساس مسئولیت می کنی. اما این راهش نیست. آبروی ما رو که نباید ببری.» این جمله اش آرامش دهنده است. یعنی از صبح تا حالا آبرویشان را می برده ام. می گوید: «به جای این کارها برو به درسِت برس. یه کاری نکن که بعدن برات دردسر بشه.» لبخند می زنم. به سمت بنزِ پارک شده پشت نیمکت می رود. راننده اش در را برایش باز می کند. می گوید: «ما داریم میریم اون طرفی! می خوای تو رو هم تا یه جایی برسونیم؟» دست و پا زدن هایش را دوست دارم. سوار می شود. دستش را از شیشه بیرون می آورد و با پوزخند می گوید: «آخه اگه این جا گیر بیفتی هم که کارِت دوباره به خودمون می افته.» می گویم: «مراقب خودتان باشید!»

نهم

چند نفرِ دیگر از سفارت خارج می شوند. مرد مسنی که خودش را کنسولِ سفارت معرفی می کند همراه با یک جوان به طرفم می آیند. هنوز سلام نکرده حرف رئیس اش را تکرار می کند: «این راهش نیست.» می گویم: «شما هم اگر دوستانتان در اعتصاب غذا بودند همین کار را می کردید.» صدایش را بلندتر می کند: «اینا اگه از راهش رفته بودند اصلن زندانی نمی شدند که بخوان اعتصاب غذا کنن.» نمی پرسم راهش چیست و مگراین ها چه کرده بودند. با همان لحن ادامه می دهد: « من از همه ی شماها تندترم! اگه حرف بزنم می بینی که مخالف تر از شماها هستم! اما راهشو بلدم!» می گویم: «همان بلد بودنِ راه است که شما را کنسول ایران در مجارستان کرده.» عصبانی اش کرده ام. پرخاشگرانه جمله های می گوید که برایم مفهوم نیست. به سمت بنزِ مشکی رنگش می رود. احساسِ خوبی ندارم.

دهم

چهار ماشینِ پلیس، دو تا از سمت راست، دو تا از سمت چپ، آژیرکشان و به سرعت، پشتِ نیمکتِ روبه رویم در فاصله ی شش متری من توقف می کنند. از هر ماشین دو نفر پیاده می شود و هشت نفر همزمان از هشت طرف بالای سرم می آیند. فکر می کنم دارم فیلم تماشا می کنم. یا خواب می بینم. اما فیلم نیست. خواب نیست. واقعی است. هشت نفر پلیسِ باتوم دار را فرستاده اند که یک نفر و چند تا مقوا و دو تا پوستر را جمع کنند. جاخورده ام. معاوم نیست سفارتی ها چه دروغ هایی سر هم کرده اند. بلند می شوم. رئیس شان به انگلیسی می گوید: «چه خبره این جا؟» می گویم: «این جا نشسته ام. کاری نمی کنم.» حرفی نمی زنند. یا منتظر هستند من بیشتر توضیح بدهم یا متوجه نشده اند چه گفته ام. سمت چپ را نگاه می کنم. همان جوانی که با کنسول بود کنار درب سفارت ایستاده است و ما را می پاید. نگاهم را می دزدم. ادامه می دهم: «در ایران تعدادی از زندانیان اعتصاب غذا کرده اند.» پلیس ها، رو به من و پشت به نیمکت و پوسترها ایستاده اند. از آن ها می خواهم که برگردند و پوسترها را ببینند. عکس بچه ها را نشان می دهم و شمرده شمرده می گویم که این ها دوستان نزدیک من هستند. وظیفه ی اخلاقی دارم که این کار را انجام دهم. یکی از پلیس ها به نشانه ی تأیید سر تکان می دهد. نشانه ی خوبی در آن وضعیت است. ادامه می دهم: «این کوچک ترین کاری است که می توانستم انجام دهم.» همان پلیس کارتِ شناسایی ام را می خواهد. کارت دانشجویی ام را می دهم. می گوید: «زودتر پوسترها را جمع کن و برو.» می گویم: «اما من هنوز عکس نگرفته ام.» سکوت شان را حمل بر رضایت می گیرم. هشت پلیس دور نیمکت ایستاده اند. می روم روی نیمکت و از بالا از دو پوستر و هفت مقوای روی زمین عکس می گیرم. آن جوان هنوز ایستاده جلوی درب سفارت و ما را نگاه می کند. از این که او این صحنه را می بیند احساسِ خوبی دارم. از نیمکت پایین می آیم. پوستر و مقواها را جمع می کنم. با پلیس ها دست می دهم. با صدای بلند می گویم دموکراسی برای ایران! آزادی برای زندانیان سیاسی! جوری می گویم که آن جوان هم بشنود. و می شنود. سایه ی درخت دوباره افتاده روی نیمکت. آفتاب وسط چشم هایم پیداست

اعتصاب غذای نمادین در بوداپست

6 پاسخ to “اعتصاب غذای نمادین در بوداپست برای همبستگی با یاران دربندمان – دوشنبه یازدهم مرداد”

  1. بابک said

    یعنی آخر مردی و معرفتی. راست میگی، ما همگی یه جوری زخم استبداد جمهوری اسلامی رو داریم. این زخم رو چند نسل حمل خواهیم کرد. ولی باید امروز شروع کرد تا فردا به نتیجه رسید. در ضمن تاثیر این کار خیلی بیشتر از اونه که فکر میکنی. یه نشونش همینه که 8 تا بلیس باتوم به دست و می فرستن برای یه آدم دست خالی. می بینی چقدر ترسیدن؟ چقدر می ترسن؟
    فقط می تونم بگم دمت گرم.

    • aliabdi said

      مرسی بابک عزیزم. از لطفت ممنونم.

      البته من یک پیشنهاد دارم. اون هم اینه که ترجیحن از واژه هایی مثل «مرد» به عنوان «صفت» استفاده نکنیم. مثلن این که به کسی بگیم خیلی «مردی»، به این معنی که خیلی آدم «کاردرستی» هستی، باعث بازتولید نظام تبعیض آمیز جنسیتی میشه. یک زن هم می تونست و می تونه این کار را انجام بده. استفاده از واژه ی مرد به عنوان صفت، مردان رو قوی و زنان رو ضعیف را نشون می ده.

      ارادت

    • Caro said

      journey prior to the release of ‘Love Wins’, which is not about unirmvsalise, and yes I read the book. I studied universalism in it’s various forms and from what I have come to conclude is that

  2. مهرناز said

    افرین به این مردی و غیرتت برای ما که در ایران هستیم و راه به جایی نداریم و مجبور به سکوت هستیم این همه مصیبت و اعدام و زندانیان سیاسی رو بایستی ببینیم و صدامون هم در نیاد من خیلی وقتها به خاطرشون گریه میکنم ولی متاسفانه هیچ کاری نمیشه کرد نمیدونم چرا ایرانیها با هم نیستند حتی تو کشورهای خارجی که دیگه خطر براشون به مراتب کمتره به هرحال ما با تو هستیم و ازت تشکر میکنیم به امید دموکراسی برای ایران و آزادی زندانیان سیاسی

    • aliabdi said

      مهرناز عزیزم. ممنون از لطفت.

      همان طور که در پاسخ بابک عزیز نوشتم بهتر است از کلمه ی مرد به عنوان صفت استفاده نکنیم. زنده باشی عزیز.

  3. بابک said

    درود به شما و اندیشه تون .

برای aliabdi پاسخی بگذارید لغو پاسخ